فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
فریمافریما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

فاطمه زهرا وفریماقلب بابایی

گردش بعداز13

سلام هفته بعداز13 باعمه سمیه وباباجون کمال رفتیم سعادت ابادتوی باغهای اطرافش که اونجابابهزادومحمد کلی بازی کردیم وکلی هم از بهزاد کتک خوردم از صبح رفتیم وظهراونجابودیم بامحمدرفتیم روی درخت که عکس بگیریم ولی من ازترس داشتم سکته میکردم . بهزاد داره میگه ای نفسکش که بیاد منو بزنه   بخاطراینکه بابام میخواست بره سرکار زود حرکت کردیم که بیاییم ولی باباجون وعمه سمیه میخواستن برن یه جای دیگه که منم شدم همراه اونها ولی نیمه راه مامانم اومدومنوباگریه برد که بریم خونه منم توی راه خواب رفتم راستی هفته اینده باباباجون کمال وعزیزوعمه ها وباباجون سیدداودومامان جون بابابامومامانم اگه خدابخوادداریم...
29 فروردين 1393

13بدر

سلام 13بدر امسال هوای شهرمابارونی شدومانتونستیم هیچ جا بریم مجبور شدیم بمونیم توی خونه.ولی برای ناهاررفتیم خونه باباجون کمال اخه عزیزی زحمت کشیده بودوناهار درست کرده بود.ولی عصرش بامامان وبابام وعمه جبران کردیم ورفتیم یه گشت توی شهرزدیم بعدم از اونجارفتیم ازخونه باباجون محمدمهدی اش گرفتیم ورفتیم پارک واونجانشستیم وبازی کردیم وکنار یه مجسمه بود که من بهش میگفتم بی بی عکس گرفتیم راستی بابابام سبزه هم گره زدیم خلاصه سیزدمون رو بدر کردیم وبارون گرفت ومابرگشتیم خونه ...
18 فروردين 1393

سال نو

سلام دوستای عزیزم تولده عیدشما مبارک       امسال موقع سال تحویل بابام خونه بود ظهرمامانم اومدسفره هفت  سین کوچکی برای من چیدمنم گفتم باید بزرگ بچینی اومدویه سفره بزرگ دیگه برام چید منم همون موقع بالباس خونه کنارشون عکس گرفتم درضمن روز اول فروردین تولد باباشهابم هست مامانم براش یه کیک درست کردهمراه سال تحویل براش جشن گرفتیم بعدازسال تحویل رفتیم خونه باباجون کمال کیک بابام روهم بردیم اونجا بریدیم همه دست زدن منم رقصیدم بهش کادودادیم جای بهزادوعمه سمیه هم خیلی خالی بوداخه رفته بودن کیش روز اول عیدرفتیم چندجا عیددیدنی دیگه خیلی خسته شده بودم اخه فرداش هم شنبه سال ب...
8 فروردين 1393
1